الیناالینا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

الینا دخترمون

صبر !

این روزا دنده دختری دنده عقب شده!! دختر خانم بدجوری سر لج افتاده سر غذا خوردن امیدوارم تغییر رویه بده!! میخواد قاشق و از دستم بگیره غذا ها رو پرت وپلا کنه میشونمش زمین خودمم اماده می کنم که هر لحظه یه دست سوپی یا یه قاشق پر از غذا بخوره به مو و سر و صورت و چش و چالم!! دوست دارم زودتر برگرده به روند سابق و به خودم دلداری میدم که اینم از دندون و تموم میشه !! راستی کادوی خودم و برای تولد یه سالگی سفارش دادم و در راهه ایشالا به موقعش اینجام میزارم !
29 مرداد 1392

منظور؟

بابا یا بای بای مسئله این است!!! دختری بعد کلی زحمت یاد گرفته بای بای کنه حالا یه مشکلی پیش اومده بابا با بابای قاطی شده !! می گم بابا کو بای بای می کنه! یا   ایشون یه دختر خانم خیلی عصبانی هستند از اینکه باید تو صندلی بشینن با اینکه بابایی براش زحمت کشیده و خریده! تازه مامان بنده خدا هم با کمک مامان نیما وکلی دردسر نصبش کردم !!     ...
24 مرداد 1392

دلتنگی!

دل مامانا فک کنم خیلی برای بچه هاشون تنگ بشه !  خیلی سخته جدا شدن از موجوداتی که همه وجودت وقف اونهاست! شبا که الی رو تو تاریکی میخوابونم وقتی خودشو میچسبونه بهم و انتظار داره نازش کنم دلم میخواد همونجا تو همون لحظه ها بمونم و....! میرم تو خیال مامان خودم و.....! دلم به حال همه ی مامانای دنیا می سوزه ! همینجوری که تلاش می کنی قندکت بزرگ بشه در حقیقت روز به روز داری از خودت بیشتر دورش می کنی در صورتی که هر روز بهش بیشتر وابسته میشی!   اینم خاصیت دنیاست ......  
22 مرداد 1392

خبر جدیدی نیست!

خبری نیست جز دوری دوستان و غم فراق شما ! بهتر یه خاطره از امروزمون بنویسم شب که تا ساعت 4 الینا جونی 5 بار پاشد و من بنده خدا حسابی بی خواب شدم نمیدونم این دندونای نامرد چرا نصف شب میان تو خواب دختری و لثه ها رو اذیت می کنن!  خلاصه با هر دردسری بود تا ساعت 7 خوابیدیم تا اینکه بابایی بیدارمون کرد چون امروز جراحی لثه داشت و بهش گفته باید با همراه بیای!بابایی دلش نمیومد دختری رو بیدار کنه ولی من گفتم این دختر هر شب مارو بیدار می کنه یه بارم ما !بعد راه افتادیم سمت دندون پزشکی من که کلا خواب بودم ولی دخترک انگاری خیلیم خوشحال بود که بیدارش کردیم کلی سخنرانی می کرد تا رسیدیم بابا کاراشو کرد براش فیلم گزاشتن و اینا ...دو تا خانم مسن عاشق...
17 مرداد 1392

شب قدر

اولین شب قدر دختری هم تجربه شد .خدارو شکر این ور دنیا هم تونستیم یک شب قدر تمام عیار بریم .افطاری و شام مفصل و بعد هم دعای جوشن .الینام کلی برای خودش با نی نی ها بازی کرد با دختر بچه های 5 یا 6 ساله هم چین بازی میکرد انگار هم سنشن !نشد ازش عکس بگیرم بزارم ! بنظر دختر اجتمایی میاد با همه اخت می شد بغل میرفت ولی از اونجایی که شیطونی اجازه نمیداد بعد دو دقیقه انقدر وول می خورد که باید میگرفتمش! دشمن مهر ها بود شیطونک نمیزاشت مردم نماز بخونن هی میدویید مهراشونو بر میداشت میزاشت دهنش !  باز هم ممنون خدا جون که اینجام هوامونو داشتیو امکان شرکت تو این جلسه هارو برامون گزاشتی ، انشالا توفیقش ازمون گرفته نشه ! مرسی همگی از پیشنهادای عالیتون ...
11 مرداد 1392

ﻣﺎﺩﺭاﻧﻪ ﻫﺎﻱ ﻣﻦ

ﺩاﺷﺘﻢ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻭﺑﻼﮒ ﻣﻴﺨﻮﻧﺪﻡ ﻭﺑﻼﮒ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﺎ و ﺧﺎﻧﻤﻬﺎﻱ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻲ ﻛﻪ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻥ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻳﻜﻢ ﺭﻧﮓ و ﺑﻮﻱ اﻳﻦ ﭘﺴﺖ و ﻋﻮض ﻛﻨﻢ,ﻳﻜﻢ اﺯ ﻟﺤﻆﺎﺕ ﻣﺎﺩﺭاﻧﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﮕﻢ ,ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﺭﻭﺯﻱ ﺑﺮﺳﻪ ﻛﻪ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﻭﺑﻼﮔﺸﻮ ﺑﺨﻮﻧﻪ ﻳﺎ ﻧﻪ ﻭﻟﻲ ﻣﻂﻤﻴﻨﻢ ﺭﻭﺯﻫﺎﻳﻲ ﻣﻴﺎﺩ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﺸﻴﻨﻤﻮ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﻳﻪ ﭘﺴﺖ و ﺑﺨﻮﻧﻢ . اﻳﻦ ﺭﻭﺯا ﻛﻪ ﺛﻤﺮﻩ ﻟﺤﻆﻪ ﻫﺎﻡ ﺩاﺭﻩ ﻫﻲ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﺗﺮ ﻣﻴﺸﻪ و ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺗﺮ ﻣﻴﺸﻪ ﻣﻨﻢ ﺩﻟﻢ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﺮاﺵ اﺏ ﻣﻴﺸﻪ ﮔﺎﻫﻲ ﻧﻤﻴﺘﻮﻧﻢ اﺣﺴﺎﺳﺎﺗﻤﻮ ﻛﻨﺘﺮﻝ ﻛﻧﻢ , ﻭاﻗﻌﺎ ﺧﻮاﺳﺘﻨﻲ ﺗﺮﻳﻦ ﻣﻮﺟﻮﺩاﺕ ﺭﻭ ﺯﻣﻴﻧﻨﺪ .ﺗﺎﺯﮔﻲ ﺧﻴﻠﻲ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﻴﺨﻮاﺩ ﺣﻮاﺱ ﻣﻦ و ﺑﺎﺑﺎﻳﻳﺮﻭ ﺑﺨﻮﺩﺵ ﺟﻠﺐ ﻛﻨﻪ,اﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﮔﻔﺖ ﺑﺎﺑﺎ , ﻟﺤﻆﺎﺗﻲ ﻛه ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﺎﺯﻱ ﻣﻲ ﻛﻨﻪ و ﺑاﻫﻢ ﺷﻮﺧﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﻦ اﻧﮕﺎﺭﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻟﺤﻆﻪ ﻫﺎﻱ ﻣﻨﻪ ﺗﻪ ﺩﻝ ﻣﻦ ﻗﺮﺹ ﻣﻴﺸﻪ , ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺟﻔﺘﺸﻮﻥ اﻣﻴﺪﻭاﺭ ﻣﻴﺸﻢ ﻫﻢ ﺑﻪ...
7 مرداد 1392
1